مادرم تعریف میکرد:
  
  
    نمك، سنگ بود. برنجِ چلو را ساعتى با نمكسنگ مىخوابانديم تا كمكم شورى بگيره
  
  
    غذا را چند ساعتى روى شعلهى ملايم چراغ خوراكپزى مىنشانديم تا جا بيفته
  
  
    يخكرده و تكيده كنار علاءالدين و والور مىنشستيم تا جونمون آروم گرم بشه
  
  
    عكسِ يادگارىِ توى دوربين را هفتهاى، ماهى به انتظار مىنشستيم تا فيلم به آخر برسه و ظاهر بشه
  
  
    آهنگِ تازهى آوازهخوان را صبر مىكرديم تا از آب بگذره و كاست بشه و در پخشِ صوت بخونه
  
  
    قلك داشتيم؛ با سكهها حرف مىزديم تا حسابِ اندوخته دستمون بياد
  
  
    حليم را بايد «حليم» مىبوديم تا جمعهى زمستانى فرا برسه و در كام مون بشينه
  
  
    هر روز سر مىزديم به پستخانه، به جست و جوىِ خط و خبرى عاشقانه، مگر كه برسه
  
  
    گوش مىخوابونديم به انتظارِ زنگِ تلفنِ محبوب: شبى، نيمهشبى، بامدادى، گاهى، بىگاهى؛
  
  
    انتظار معنا داشت
  
  
    دقايق «سرشار» بود
  
  
    هر چيز يك صبورى مىخواست ،تا پيش بياد،
  
  
    تازمانش برسه.تا جا بيفته. تاقوام بياد: غذا، خريد، تفريح، سفر، خاطره، دوستى، رابطه، عشق "انتظار" مارا قدردان ساخته بود... حالا فهمیدی چرا این روزها کسی
  
  
    قدردان نیست؟
  
 
      
دیدگاه تان را بنویسید